سوزن

ساخت وبلاگ

روزی روزگاری سوزنی که از کار شبانه طاقت فرسای همه روزه اش به تنگ آمده بود به گوشه ای خزید و گریه سر داد که این چه سرنوشتی است که دارم و مرا هیچ آسایشی نیست. آنقدر به شکوه کردن ادامه داد تا از حال رفت.به هوش که آمد تصمیمی گرفت تا اینبار که خیاط میخواهد شبانه مشغول کار شود، نقشی بازی کند و تنی بیاساید.برای اینکار سر خود را به لبه میزی کوبید و سر خود را کج کرد. شب هنگام که خیاط سراغ سوزن رفت، با سر کج شده سوزن روبرو شد. او مدتها با همان سوزن لباس دوخته بود و خاطره های فراوان با او داشت. ناراحت شد و نشست. کمی بعد سراغ چکشی رفت تا سر سوزن را صاف کند با آنکه میدانست دیگر نمی تواند با آن لباسی بدوزد. ضربه ای فرود آورد و سر سوزن شکست..

فردایی پر از عشق...
ما را در سایت فردایی پر از عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baghegilasema بازدید : 160 تاريخ : جمعه 6 فروردين 1400 ساعت: 4:12